ما هیچ گاه
به امروز بر نمی گردیم،
هرچه را لازم است بردارید!
🌹
بانو .....قسم بر راز برمودای چشمانت
دلم چون زورقی شد غرق در دریای چشمانت
نگاهت همچو مغناطیس ما را میکند مجذوب
چه طعم دلکشی دارد میِ گیرای چشمانت
عزیزم ، نازنینم ، مهربانم بس که جذابی
نیوتن میگزد انگشت خود را پای چشمانت
خمارم، بیقرارم، پیچ و تابم را نمیبینی
بیا مستم بکن امشب تو با صهبای چشمانت
ز عشقت خواب از چشمم فراری میشود هر شب
به شوق دیدن خورشید در فردای چشمانت
تبر را بر زمین پرتاب خواهد کرد ابراهیم
اگر یک دم چو من بیند بت زیبای چشمانت
بیا تنظیم کن با پلکهایت نبض جانم را
که قلبم میتپد هر لحظه در رویای چشمانت
چو هندو آتشم میزد درون معبد عشقت
نگاه گرم پر احساس شهوتزای چشمانت
زلیخا ، عشق من ، بانو ، ترنج و زخم چاقو کو؟
که دخترهای ایلم را کنم رسوای چشمانت
خوبم
شبیه فانوس کنج انباری
که دل پری از لامپها دارد.
خوبم
شبیه گلدان کنار پنجره
که با حسرت
گلهای آفتابگردان مزرعه را نگاه میکند.
خوبم
شبیه قایقی پیر
در خشکی
که میداند دیگر به آب نمیاُفتد.
خوبم
شبیه کاسِتی
که سالهاست
آواز عشقش
در پس خاطرهها جا مانده
خوبم اما
حال تو چطور است