سالها طول کشید تا بفهمم گاهى بد نیست کنترل را از دست بدهم.
بفهمم گاهى باید از فکر آن جایزه هایی که روى طاقچه رویاهایم چیده ام بیرون بیایم.
بفهمم آن مدال هایی که قرار است اطرافیانم به گردنم
بیاندازند، همان بهتر که به میخ کج و کهنه اى آویزان بماند تا
بر گردنِ قهرمانى که از رنج ِ خود و رنجاندنِ دیگران دچار خوف دائمى ست.
بفهمم قرار نیست همیشه از همه چیز راضی باشم و قرار نیست همیشه همه از من رضایت داشته باشند.
بفهمم آن روزى که نمى دانم باید چه بکنم و نمى توانم
تصمیمى بگیرم، آخرین روز دنیا نیست. چرا که فردا هایی هم هست برای تصمیم های بهتر.
بفهمم گاهى بهتر است بار سنگین زندگى را روى زمین
بگذارم، کمرى راست کنم، عرقی از پیشانى پاک کنم، به
شانه ى خودم بزنم و با خیالی راحت و با صدایی بلند به
خودم بگویم:
خدا قوت...فردا روز دیگریست!