ذهن، خاستگاهی بیگانه دارد. از آنِ تو نیست. از وجودت بر نیامده است. تو فکر می کنی که ذهنت از آنِ توست. اما اینطور نیست. ذهن، مجموعه ای دریافتی از خوانده ها و دانسته هایی است که مستقیم و غیر مستقیم به تو القاء شده است. مشتی توصیف و تلنباری از خاطره ها و گفته های این و آن است.
و تو دربست در اختیار چنین ذهنی هستی! و آن را از آنِ خود می پنداری! و عجیب تر اینکه با چنین ذهنی بدنبال خدایی! خواهان فهم حقیقتی! ای دوست، اولین قدم سلوک، توقف چنین ذهنی است. از ریاست انداختنش است.
خود را از زیر یوغ آن، بدر آوردن است. و این مهم تنها با مراقبه ای اصیل امکانپذیر است. در مراقبه، دیگر این ذهن وجود ندارد. نیست که چون گذشته بر تو فرمانروایی کند. زیرا تو خود را از زیر سلطه اش بدر آورده ای. و مراد از بی ذهنی همین است، نه اینکه تو فهم و درکت را از دست بدهی! تو از زندانش آزاد می شوی.
و اتفاقاً پس از خلاصی از چنین ذهنی است که تازه فهم و درایت حقیقی به سراغت می آید. در چنین کیفیتی هر آنچه از هستی دریافت کنی، از آنِ توست. زیرا خودت شده ای.
این همه جنایت ها که امروزه در سطح جهان مشاهده می کنی ریشه اش در همین اسارت های ذهنی است.
برده ی برداشتهای خود بودن است. مگر نمی بینی چه خبر است، همه همدیگر را می کشند، برای اعتلای حق! ویران می کنند، برای صلح! آواره می سازند، برای عدالت! … و اینها همه کار همین ذهن است، نه خدا! این ذهن تاریک اندیش است که دارد خدایی می کند، نه حقیقت… و تمام تلاش روح های بزرگ، در این عصر تاریک، رهایی بشر از این ذهن ویرانگر است.
مجید فتحی کروش